دفاع مقدس
سیزده چهار ده سال بیشتر نداشت. حتی صداش هم هنوز بچگونه بود. رفتم بهش گفتم:« ببینم؟! تو همون علی کوچولو نیستی که تو تلویزیون برنامه اجرا می کنه؟»
کفری شد. گفت:« ای بابا!! شما هم که داری سر به سر ما میذاری!!…»
به رفیقم گفتم:« فکر کنم حاجی با این کاراش دیگه میخواد رسما تو گردان مهدکودک راه بندازه!!! بابا این هنوز بچه س. یهو دیدی وسط عملیات کپ کرد و کار دستمون داد…»
رفیقم سری تکون داد و گفت:« چی بگم والله؟»
گذشت…
شب عملیات کپ کرده بودم… سرجام ایستاده بودم و جم نمیخوردم. که ناگهان دستی رو شونه ام فرود اومد و بعد هم صدایی بچگونه:« برو برادر!! دعای حضرت امام بدرقه راهته…» همون بسیجی نوجوون بود….
آخرین نظرات