نزدیک تحویل سال بود، داشتم از حور بر می گشتم. قرار بود، چهارده پیکری را که همان روز از عراق وارد شده بودند به طلائیه برسانم. زائران سرزمین نور هم از سراسر کشور خود را به آنجا رسانده بودند تابا شهدا تجدید عهد کنند و سال جدید را در کنار شهدا و با یاد آنها آغاز کنند.به پادگان حمید رسیدیم.نزدیک پانزده دقیقه به تحویل سال مانده بود. به پمپ بنزین رفتم تا بنزین بزنم. کنار تانک روی سکو، مقابل پمپ بنزین. یک اتوبوس ایستاده بود و حدود چهل نوجوان دانش آموز از بخت بد خودشان کلافه و شاکی بودند. خوب فهمیدم چرا ناراحت اند. جلو رفتم. سراغ مسئول اتوبوس را گرفتم.یک بسیجی بسیار خسته بود که اصلا اشتیاقی به حرف زدن با من نداشت. به سختی پاسخ داد:« اتوبوس خراب شده، خدا می دونه با چه مشقتی اومدیم تا تحویل سال کنار شهدا باشیم؛ اما لیاقت نداشتیم.» زد زیر گریه؛ اما من خندیدم و گفتم:« چند دقیقه بیشتر به تحویل سال نمانده. شما قرار نیست تا آخر راه برید که با شهدا باشید. شهدا به استقبال شما اومدند. چهارده شهید اروند، کنار شما هستند.» اول متوجه منظورم نشد. اما وقتی که پیکر شهدا را دید، فریاد الله اکبر او بچه ها بلند شد. همه اشک شادی می ریختند و من اشک حسرت. دو رکعت نماز در جوار چهارده شهید در پادگان حمید…. یا مقلب القلوب و الابصار…
آخرین نظرات