یک معما!!
توی گرمای 40-50 درجۀ تابستان جنوب، آستین بلند می پوشید. موقع خواب هم، حتی حمام که می رفت لباس آستین بلندش را در نمی آورد.
شب ها که برای نماز شب بلند می شد، توی دعا می گفت:« خدایا، قدیما رو بی خیال شو. اگه طلبیدی مارو، لطفا بی دست!…»
شده بود معمایی برای خودش.
تیر قناسه پیشانی اش را بوسید، عملیات که تمام شد، عقب که آوردنش، آستینش را بالا زدم. روی ساعد و بازویش خالکوبی شده بود.
آخرین نظرات