اتل متل یه بابا…..که اون قدیم ندیما…..حسرت شو می خوردن……تمومی بچه ها
اتل متل یه دختر ….. دردونه ی باباش بود…..هرجا که بابا می رفت…..دخترش هم باهاش بود
اون عاشق بابا بود…..بابا عاشق اون بود……به گفتۀ رفیقاش….بابا چه مهربون بود
یه روز آفتابی………بابا تنـها گذاشـتش…………عازم جبـهه هاشد……….دختر و جا گذاشـتش
چه روزای سختی بود….اون روزای جدایی…..چه سالهای بدی بود…..ایام بی بابایی
چه لحظۀ سختی بود…….اون لحظۀ رفتنش…….ولی سخت تر از اون بود……. لحظۀ بر گشتنش
هنوز یادش نرفته…نشون به اون نشونه…اونکه خودش رفته بود…آوردنش به خونه
زهرا به اون سلام کرد………بابا فقط نگاش کرد……..ادای احترام کرد………..بابا فقط نگاش کرد
خاک کفش بابا رو…سرمۀ تو چشاش کرد…هی بابارو بغل کرد…بابا فقط نگاش کرد
زهرا براش زبون ریخت….دوصد دفعه صداش کرد…پیش چشاش ضجه زد….بابا فقط نگاش کرد
اتل متل یه بابا……. یه مرد بی ادعا……. میخوان که زود بمیره……..تموم خاستگا
اتل متل یه دخـتر…….. که بر عکس قدیما……….براش دل می سوزونن…………تـمومی بچه ها
زهرا به فکر باباس…..بابا به فکر زهرا……گاهی به فکر دیروز…..گاهی تو فکر فردا
یه روز می گفت که خیلی………. براش آرزو داره……… ولی حالا دخترش……. زیرش لگن می زاره
یه روز میگفت دوست دارم….عروسیتو ببینم…. ولی حالا دخترش….. میگه به پات میشینم
می گفت برات بهترین…….. عروسی رو می گیرم …..و لی حالا می شنوه …..تا خوب نشی نمیرم
وقت غذا که میشه …….سرنگو ور میداره……یه زردۀ تخم مرغ …………توی سرنگ میزاره
گوشه لپ باباش ………..سرنگو می فشاره……….. برای اشک چشماش…….. هی بهونه میاره:
«غصه نخور باباجون ……….اشکم مال پیازه»…….. بابا با چشماش میگه…… «خدا برات بسازه»
هرشب وقتی بابا رو ……..می خوابونه توی جاش …….با کلی اندوه و غم…… میره سر کتاباش
حافظو ور میداره ……..راه گلوش می گیره……… قسم میده حافظو ……..خواجه بابام نمیره
دو چشمشو می بنده ………..خدا خدا می کنه……….. با آهی از ته دل…….. حافظو وا می کنه
فال و شاهد فالو…… به یک نظر می بینه……. نمیخونه چرا که ………هرشب جواب همینه
دیشب که از خستگی……گرسنه خوابیده بود …….نیمۀ شب چه خواب…… قشنگی رو دیده بود
تو یک باغ پر از گل….. پر از گل شقایق …..میون رودی بزرگ….. نشسته بود تو قایق
یه خورده اون طرف تر…….. میون دشت لاله ……….بابا سوار اسبه ……….«مگه میشه؟ محاله.»
بابا به آسمون رفت………. به پشت یک در رسید….با دستای مردونش ………حلقه ی در رو کوبید
ندایی اومد از غیب: ………«دروازه رو وا کنید ………مهمون رسیده از راه ……….قصری مهیا کنید»
وقتی بلند شد از خواب ……دید که وقت اذونه……. عطر گل نرگسی….. پیچیده توی خونه
هی بابا رو صدا کرد…… بابا چشاش بسته بود……… دیگه نگاش نمی کرد…… بابا چقدر خسته بود
آی قصه قصه قصه ………یه دختر شکسّه………. که دستای ظریفش……….. چند ساله پینه بسته
چند سالیه که دختر ……….زرنگ و ساعی شده ………از اون وقـتی که بابا……… قطـع نخاعی شده
نشونه ی بیعته ……….پینه ی دست زهرا……… بهترین شفاعته ………..نگاه گرم بابا
شاعر:«جانباز شهید، ابوالفضل سپهر»
آخرین نظرات