فانوس

در پس پرده های مه آلود اندوه دلت، فانوسی روشن کن!
 خانه
تحویل سال به یاد ماندنی
ارسال شده در 14 شهریور 1398 توسط ریحانه در بدون موضوع
تحویل سال به یاد ماندنی

نزدیک تحویل سال بود، داشتم از حور بر می گشتم. قرار بود، چهارده پیکری را که همان روز از عراق وارد شده بودند به طلائیه برسانم. زائران سرزمین نور هم از سراسر کشور خود را به آنجا رسانده بودند تابا شهدا تجدید عهد کنند و سال جدید را در کنار شهدا و با یاد آنها آغاز کنند.به پادگان حمید رسیدیم.نزدیک پانزده دقیقه به تحویل سال مانده بود. به پمپ بنزین رفتم تا بنزین بزنم. کنار تانک روی سکو، مقابل پمپ بنزین. یک اتوبوس ایستاده بود و حدود چهل نوجوان دانش آموز از بخت بد خودشان کلافه و شاکی بودند. خوب فهمیدم چرا ناراحت اند. جلو رفتم. سراغ مسئول اتوبوس را گرفتم.یک بسیجی بسیار خسته بود که اصلا اشتیاقی به حرف زدن با من نداشت. به سختی پاسخ داد:« اتوبوس خراب شده، خدا می دونه با چه مشقتی اومدیم تا تحویل سال کنار شهدا باشیم؛ اما لیاقت نداشتیم.» زد زیر گریه؛ اما من خندیدم و گفتم:« چند دقیقه بیشتر به تحویل سال نمانده. شما قرار نیست تا آخر راه برید که با شهدا باشید. شهدا به استقبال شما اومدند. چهارده شهید اروند، کنار شما هستند.» اول متوجه منظورم نشد. اما وقتی که پیکر شهدا را دید، فریاد الله اکبر او  بچه ها بلند شد. همه اشک شادی می ریختند و من اشک حسرت. دو رکعت نماز در جوار چهارده شهید در پادگان حمید…. یا مقلب القلوب و الابصار…

 

نظر دهید »
بیدارشو!!!...
ارسال شده در 14 شهریور 1398 توسط ریحانه در بدون موضوع

–محمد پاشو!! چقدر می خوابی؟؟؟

–چته نصفه شبی؟؟ بزار بخوابم بابا!!!!

–ای بابا پاشو!! پاشو من دارم نماز شب می خونم کسی نیست نگاه کنه.

….

هرشب به ترفندی بیدارمون می کرد برای نماز شب…عادتمان شده بود..

ادامه »

نظر دهید »
اتل متل یه بابا...
ارسال شده در 14 شهریور 1398 توسط ریحانه در بدون موضوع

اتل متل یه بابا…..که اون قدیم ندیما…..حسرت شو می خوردن……تمومی بچه ها

              اتل متل یه دختر ….. دردونه ی باباش بود…..هرجا که بابا می رفت…..دخترش هم باهاش بود

اون عاشق بابا بود…..بابا عاشق اون بود……به گفتۀ رفیقاش….بابا چه مهربون بود

              یه روز  آفتابی………بابا تنـها گذاشـتش…………عازم جبـهه هاشد……….دختر و جا گذاشـتش

چه روزای سختی بود….اون روزای جدایی…..چه سالهای بدی بود…..ایام بی بابایی

           چه لحظۀ سختی بود…….اون لحظۀ رفتنش…….ولی سخت تر از اون بود……. لحظۀ بر گشتنش

هنوز یادش نرفته…نشون به اون نشونه…اونکه خودش رفته بود…آوردنش به خونه

            زهرا به اون سلام کرد………بابا فقط نگاش کرد……..ادای احترام کرد………..بابا فقط نگاش کرد

خاک کفش بابا رو…سرمۀ تو چشاش کرد…هی بابارو بغل کرد…بابا فقط نگاش کرد

             زهرا براش زبون ریخت….دوصد دفعه صداش کرد…پیش چشاش ضجه زد….بابا فقط نگاش کرد

اتل متل یه بابا……. یه مرد بی ادعا……. میخوان که زود بمیره……..تموم خاستگا

          اتل متل یه دخـتر…….. که بر عکس قدیما……….براش دل می سوزونن…………تـمومی بچه ها

زهرا به فکر باباس…..بابا به فکر زهرا……گاهی به فکر دیروز…..گاهی تو فکر فردا

        یه روز می گفت که خیلی………. براش آرزو داره……… ولی حالا دخترش……. زیرش لگن می زاره

یه روز میگفت دوست دارم….عروسیتو ببینم…. ولی حالا دخترش….. میگه به پات میشینم

       می گفت برات بهترین…….. عروسی رو می گیرم …..و لی حالا می شنوه …..تا خوب نشی نمیرم

وقت غذا که میشه …….سرنگو ور میداره……یه زردۀ تخم مرغ …………توی سرنگ میزاره

        گوشه لپ باباش ………..سرنگو می فشاره……….. برای اشک چشماش…….. هی بهونه میاره:

«غصه نخور باباجون ……….اشکم مال پیازه»…….. بابا با چشماش میگه…… «خدا برات بسازه»

       هرشب وقتی بابا رو ……..می خوابونه توی جاش …….با کلی اندوه و غم…… میره سر کتاباش

حافظو ور میداره ……..راه گلوش می گیره……… قسم میده حافظو ……..خواجه بابام نمیره

      دو چشمشو می بنده ………..خدا خدا می کنه……….. با آهی از ته دل…….. حافظو وا می کنه

فال و شاهد فالو…… به یک نظر می بینه……. نمیخونه چرا که ………هرشب جواب همینه

       دیشب که از خستگی……گرسنه خوابیده بود …….نیمۀ شب چه خواب…… قشنگی رو دیده بود

تو یک باغ پر از گل….. پر از گل شقایق …..میون رودی بزرگ….. نشسته بود تو قایق

        یه خورده اون طرف تر…….. میون دشت لاله ……….بابا سوار اسبه ……….«مگه میشه؟ محاله.»

بابا به آسمون رفت………. به پشت یک در رسید….با دستای مردونش ………حلقه ی در رو کوبید

         ندایی اومد از غیب: ………«دروازه رو وا کنید ………مهمون رسیده از راه ……….قصری مهیا کنید»

وقتی بلند شد از خواب ……دید که وقت اذونه……. عطر گل نرگسی….. پیچیده توی خونه

       هی بابا رو صدا کرد…… بابا چشاش بسته بود……… دیگه نگاش نمی کرد…… بابا چقدر خسته بود

آی قصه قصه قصه ………یه دختر شکسّه………. که دستای ظریفش……….. چند ساله پینه بسته

      چند سالیه که دختر ……….زرنگ و ساعی شده ………از اون وقـتی که بابا……… قطـع نخاعی شده

نشونه ی بیعته ……….پینه ی دست زهرا……… بهترین شفاعته ………..نگاه گرم بابا

                                    شاعر:«جانباز شهید، ابوالفضل سپهر»                                   

نظر دهید »
در دل سیاهی شب
ارسال شده در 14 شهریور 1398 توسط ریحانه در بدون موضوع
در دل سیاهی شب

شب است و سیاهی          من و خدا

در گو شه ای آرام….   نجوا می کنم

و اشک و آه و خجالت و خجالت و خجالت…

و لبخند هایش و آغوش گرمش و نوازشش

و فرمود: نحن اقرب من حبل الورید

و باز هم من و گناه و خجالت  به زانو در می آییم.

و فرمود ان الله یحب التوابین

و  باز هم من و خجالت…

نظر دهید »
روشن ترین فانوس
ارسال شده در 14 شهریور 1398 توسط ریحانه در بدون موضوع
روشن ترین فانوس

وقتی می برم روی لبم نام حسین(ع) رو

                                                انگار می بینم نخل های بین الحرمین رو

یه دعا کن آقا برام اربعین کربلا بیام!!!!!!

نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آخرین مطالب

  • اتل متل یه مادر...
  • امربه معروف و نهی از منکری که داستان شد!!!
  • یک معما!!
  • داش مجید
  • پل صراط
  • تحویل سال به یاد ماندنی
  • بیدارشو!!!...
  • اتل متل یه بابا...
  • در دل سیاهی شب
  • روشن ترین فانوس

آخرین نظرات

  • ریحانه  
    • فانوس
    در امربه معروف و نهی از منکری که داستان شد!!!
  • امور اجرایی کوثر بلاگ  
    • اخبار و اطلاع رسانی
    • اتاق فکر کوثر بلاگ
    • ویژه نامه های کوثر بلاگ
    در امربه معروف و نهی از منکری که داستان شد!!!
  • ریحانه  
    • فانوس
    در آیا حواسمان هست؟؟؟
  • ...  
    • ...
    در آیا حواسمان هست؟؟؟
  • آرش  
    • جوانمرد قصاب
    در آیا حواسمان هست؟؟؟
  • ریحانه  
    • فانوس
    در داش مجید
  • ریحانه  
    • فانوس
    در فتح عصر
  •  
    • وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
    • تازه های کوثر
    در فتح عصر
  •  
    • وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
    • تازه های کوثر
    در داش مجید
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فانوس

هر انسانی برای عبور از مسیر های تند و خطرناک زندگی آن هم در عصر الآخر به یک فانوس نیاز دارد. فانوسی که راه را برایش نشان دهد. و چه زیباست که دلت را با محبت اهل بیت(ع) و شهدا گره بزنی و همپای روشنایی فانوس پیش بروی. هیج ادعایی نیست. حرفهایی که از عمق سادگی و ژرفای بی آلایش دل برمی آید. سری بزن به ایستگاه فکر و دل. آنگاه فانوست روشن خواهد شد. یا علی(ع)

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • تفکر فانوس

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان