فانوس

در پس پرده های مه آلود اندوه دلت، فانوسی روشن کن!
 خانه
اتل متل یه مادر...
ارسال شده در 15 شهریور 1398 توسط ریحانه در بدون موضوع

اتل متل یه مادر نحیف و زار و خسته…. با  صورت حزین و دستای پینه بسته

بپرس ازش تا بگه چجور میشه سوخت و ساخت…..با بیست هزار تومن پول اجاره خونه پرداخت

اجاره های سنگین…..خرج مدرسۀ ما…..خرج معاش خونه….خرج دوای مینا

بپرس ازش تا بگه چجوری میشه جنگ کرد…..یا اینکه بی رنگ مو موی سفید و رنگ کرد

بپرس ازش تا بگه چجوری میشه جنگ کرد….. باسیلی جای سرخاب صورتا رو قشنگ کرد

وقتی که گفتند بابا تو جبهه ها شهید شد….. خودم دیدم یک شبه چند موهاش سفیدشد

میخوای بدونی چرا. نصف موهاش سفیده؟…..بپرس که بعد بابا چی دیده، چی کشیده

یا میره داروخونه برا دوای مینا …..یا که میره سمساری یا هم بهشت زهرا

یه روز به دنبال وام مامان میره به بنیاد……..یه روز به دنبال کار پیر آدم در میاد!

هر وقت به مامان میگم:« طعم غذات عالیه!»… مامان با گریه میگه:«جای بابات خالیه.»

بعضی روزا که توی خونه غذا نداریم …غذای روز قبل و برا مینا می ذاریم

مینا با غم می پرسه:« غذا فقط همینه؟»… مامان با گریه میگه:« بابات کجاست ببینه؟»

وقتی که بیست می گیرم میاد پیشم میشینه …نوازشم می کنه نمره هامو می بینه

میگم:« معلمم گفت که نمره هات عالیه» …مامان با گریه میگه:« جای بابات خالیه»

یه بار گفتم مامان جون این آقا بقالیه ….با طعنه گفت:« تو خونه، جای بابات خالیه؟»

تا حرف من تموم شد با دست تو صورتش زد… با گریه گفت ای خدا بی شرفی تا این حد

میگم:مامان راست بگو اگه بابا دوست داشت،.. چرا ازت جدا شد؟ پس چرا تنهات گذاشت؟

چشم می دوزه تو چشمام لب می گزه، می خنده ….بیرون میره از اتاق محکم درو می بنده

رفتم و از لای در توی اتاق و دیدم. ….صدای گریه هاشو از لای در شنیدم

داشت با بابا حرف می زد چشماش به عکس اون بود… انگار که توی گلوش یه تیکه استخون بود

مرتضی جون می دونم زنده ای و نمردی… بعد خدا و مولا ما رو به کی سپردی؟

دستخوش آقا مرتضی خوش به حالت که رفتی ….ما اینجا مستاجریم تو اونجا جا گرفتی؟

خواستگاریم یادته؟ چند تا سکه مهرمه؟ …مهریه مو کی میدی؟ گره توی کارمه

مهریه مو کی میدی؟ دخترمون مریضه…. بیا ببین که موهاش تند تند داره می ریزه

مهریه مو کی میدی؟ اجاره خونه داریم ….صاحب خونه می گفتش دیگه مهلت نداریم

امروز که صاحب خونه اومد برا اجاره…. همسایه مون وقتی گفت مهلت بده نداره.

یهو تو کوچه داد زد:« اینا همش بهونه س… دق اجاره داره. دردش اجاره خونه س

به من چه شوهرش رفت؟ یا که زن شهیده؟ …خونه اجاره کرده یا خونه مو خریده؟

درد دل خسته مو فقط برا تو گفتم…. چون از تموم مردم «به من چه» می شنفتم

میگم اجاره داریم خیلی مریضه بچه …..سایۀ سر نداریم همه میگن«به من چه»!

با آه خود به عکس بابا جونم جون میده…. چادر و ور می داره موهاشو نشون میده

صورتشو میزاره رو صورت شهیدش ….بابام نگاه می کنه به موهای سفیدش

اشک مامان میریزه رو چشمای بابا جون…. بابا گریه می کنه برای غم های اون

بابا با چشماش میگه قشنگ مهربونم ….همسر خوب و تنهام غصه نخور می دونم

اتل متل یه مادر نحیف و زار و خسته… با صورتی حزین و دستای پینه بسته

 دستای پینه دارش عجی حماسه سازه…. دستایی که شوهرش خیلی به اون می نازه

دستایی که پرچم بابا رو ور میداره…. توی خزون غیرت دستایی که بهاره

دستایی که عینهو دست بابام میمونه… نمیذاره سلاح بابام زمین بمونه

دستی که بچه هاشو بسیجی بار میاره …بذر غیرت و ایمان تو رو حشون می کاره

درسته که شوهرش تو جبهه ها شهید شد…. درسته که موی اون بعد بابا سفید شد

اما خون بابا وُ موهای مادرِ من وقتی… باهم جمع شدن سیلی زدن به دشمن

سرخی صورت اون سرخی خون باباست… می سفید مادر افتخار بچه هاست

اتل متل یه مادر خیلی چیزا می دونه ….از بی مروتی ها از بازی زمونه

باید فهمیده باشی چجوری میشه جنگ کرد…. با سیلی جای سرخاب صورتا رو قشنگ کرد

باید فهمیده باشی چجوری میشه جنگ کرد… یا اینکه بی رنگ مو موی سفید و رنگ کرد

ای که در این حوالی غربت مارو دیدی ….صدای ناله های مادر مو شنیدی

دست رو گوشات گذاشتی چشماتو خیره کردی… زل زدی به مادرم فکر کردی خیلی مردی!

تو که به زخم قلب مامان نمک گذاشتی… اگه مامان بمیره مادرمو تو کشتی

اگه بابام نبودش هرچی داشتی می خوردن مال و منالت که هیچ مادرت هم می بردن

اگه مامان بمیره دق می کنم، میمیرم …پیش خدا و بابام من جلو تو میگیرم

نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

امربه معروف و نهی از منکری که داستان شد!!!
ارسال شده در 15 شهریور 1398 توسط ریحانه در بدون موضوع

شب میلاد امام حسین(ع) بود و ما در مسیر برگشت از هیئت بودیم. به منطقه ای رسیده بودیم که ماشین ها و کاروان های عروسی ظاهر مناسبی نداشتند.

ناگهان پیشنهاد داد امر به معروف کنیم. من تعجب کردم و خواستم مانع شوم، اما او گفت فقط تذکر لسانی می دهیم و رد می شویم. کنار هر ماشینی که مراعات نمی کرد، سرعت موتورش را کم می کرد، تذکرش را می داد و می رفت.

با همان سرعت بالایی که داشت، تصادف کردیم. وقتی مردم دور ما جمع شدند، آخرین ماشینی که چند خانم بد حجاب سرنشینش بودند، کنار ما توقف کردند. مارا با آن سر و صورت خونی که شناختند ابراز شادی کردند و بوق زنان رفتند.

من و محمد رضا، متحیرانه به هم نگاه کردیم و از نتیجه امر به معروفمان خنده مان گرفت.

...

امربه معروف و نهی از منکری که داستان شد!!!
2 نظر »
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(1)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
4.5 stars
(4.5)

نظر از: ریحانه [عضو] 
  • فانوس

4 stars

احسنت !! برای حفط جان هم که شده بله…و بعلاوه اینکه در حین موتورسواری کلاه کاسکت هم چیز بدی نیست…!!

1398/07/15 @ 22:16

نظر از: امور اجرایی کوثر بلاگ [عضو] 
  • اخبار و اطلاع رسانی
  • اتاق فکر کوثر بلاگ
  • ویژه نامه های کوثر بلاگ

5 stars

سلام
نتیجه می گیریم سرعت خود را در زمان امر به معروف کمتر کنیم!

1398/07/13 @ 09:16


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

یک معما!!
ارسال شده در 14 شهریور 1398 توسط ریحانه در بدون موضوع
یک معما!!

توی گرمای 40-50 درجۀ تابستان جنوب، آستین بلند می پوشید. موقع خواب هم، حتی حمام که می رفت لباس آستین بلندش را در نمی آورد.

شب ها که برای نماز شب بلند می شد، توی دعا می گفت:« خدایا، قدیما رو بی خیال شو. اگه طلبیدی مارو، لطفا بی دست!…»

شده بود معمایی برای خودش.

تیر قناسه پیشانی اش را بوسید، عملیات که تمام شد، عقب که آوردنش، آستینش را بالا زدم. روی ساعد و بازویش خالکوبی شده بود.

نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

داش مجید
ارسال شده در 14 شهریور 1398 توسط ریحانه در بدون موضوع
داش مجید
2 نظر »
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

نظر از:  
  • وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
  • تازه های کوثر

الان تو همه خیابون دائما باید اذان گفت

1398/06/17 @ 12:54

پاسخ از: ریحانه [عضو] 
  • فانوس

5 stars

بله. متاسفانه در هر ثانیه از روز باید اذان گفت….
یاعلی(ع)

1398/06/21 @ 12:27


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

پل صراط
ارسال شده در 14 شهریور 1398 توسط ریحانه در بدون موضوع
پل صراط

ترک موتورش بودم که ناگهان پایم بین موتور او و سپر یک ماشین ماند. رانندۀ ماشین اصرار کرد که نگه دارد،

با حالت عصبی از ماشین پیاده شد و خواست که ببیند چه شده است.زیر سپر شکسته اش را نشان داد و ادعای خسارت کرد.

ماکه مقصر نبودیم به او باج ندادیم. دید که نمی تواند حریف ما بشود، برگشت گفت: « از ظاهرتان معلوم است که مذهبی هستید. دیدار ما به قیامت، سر پل صراط.»

قائله که ختم شد حرکت کردیم. در طول مسیر، دربارۀ این قضیه شوخی می کردیم و می خندیدیم. ناگهان برگشت و گفت:« باید به اون راننده می گفتیم که تو تا پل صراط برسی، ما رد شدیم!»

به راستی که از پل صراط رد شد و ما جا ماندیم.

نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آخرین مطالب

  • اتل متل یه مادر...
  • امربه معروف و نهی از منکری که داستان شد!!!
  • یک معما!!
  • داش مجید
  • پل صراط
  • تحویل سال به یاد ماندنی
  • بیدارشو!!!...
  • اتل متل یه بابا...
  • در دل سیاهی شب
  • روشن ترین فانوس

آخرین نظرات

  • ریحانه  
    • فانوس
    در امربه معروف و نهی از منکری که داستان شد!!!
  • امور اجرایی کوثر بلاگ  
    • اخبار و اطلاع رسانی
    • اتاق فکر کوثر بلاگ
    • ویژه نامه های کوثر بلاگ
    در امربه معروف و نهی از منکری که داستان شد!!!
  • ریحانه  
    • فانوس
    در آیا حواسمان هست؟؟؟
  • ...  
    • ...
    در آیا حواسمان هست؟؟؟
  • آرش  
    • جوانمرد قصاب
    در آیا حواسمان هست؟؟؟
  • ریحانه  
    • فانوس
    در داش مجید
  • ریحانه  
    • فانوس
    در فتح عصر
  •  
    • وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
    • تازه های کوثر
    در فتح عصر
  •  
    • وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
    • تازه های کوثر
    در داش مجید
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

فانوس

هر انسانی برای عبور از مسیر های تند و خطرناک زندگی آن هم در عصر الآخر به یک فانوس نیاز دارد. فانوسی که راه را برایش نشان دهد. و چه زیباست که دلت را با محبت اهل بیت(ع) و شهدا گره بزنی و همپای روشنایی فانوس پیش بروی. هیج ادعایی نیست. حرفهایی که از عمق سادگی و ژرفای بی آلایش دل برمی آید. سری بزن به ایستگاه فکر و دل. آنگاه فانوست روشن خواهد شد. یا علی(ع)

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • تفکر فانوس

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان